راستش من دلم ميخواست تو با بقيه فرق كنی!
دوست داشتم اگه همه صبح به صبح يه بار زنگ ميزدن و حالمو ميپرسيدن، تو روزی سه بار زنگ ميزدی تا جويای حالم شی!
دوست داشتم وقتی مريض ميشم اگه همه بايه پيام بهم توصيه ميكردن كه زودتر برم دكتر، تو سريع خودتو ميرسوندی جلو در خونه و زنگ ميزدی ميگفتی "بيا پايين، با خودم ميريم دكتر"
راستش دلم ميخواست وقتی همه هفتهای يه بار از سرِ دلتنگی بهم سر ميزدن، تو هفتهای هفت بار دلتنگم ميشدیُ و به ديدنم ميومدی!
دلم ميخواست
وقتی تولدم ميشد
به جای اينكه مثل همهی آدما يه پيغام تبريك بفرستی برای رفع تكليف!
به ديدنم ميومدی و از روزا قبل به اين فكر ميكردی كه چه جوری ميتونی خوشحالم كنی!
خب من دلم ميخواست تو با همهی آدمای اطرافم فرق كنی!
اگر قرار بود مثل "همه" باشی
خب همه که بودن!
من دوست داشتم تو "خاص" باشی
نه كسی شبيه به همه!
يه خاصِ تكرار نشدنی!
نه كسی كه حرفاش، وجودش، نگاهش
به اندازه همهی آدما باشه!
تو بايد میبودی!
بيشتر از همهی آدما!
اما نبودی! نیستی!
"خودت بودن" بهترین شکلیه که میتونی باشی!
یه جا نوشته بود: نه خیلی سِفت سِفت باش نه خیلی شُل ول
جوری نباش که با کوچیک ترین تغییر بشکنی جوری هم نباش که همیشه درحال تغییر کردن باشی! تغییر کردنت برا بهتر شدنت باشه نه عوض شدنت! نه اینکه یهو به خودت بیایی ببینی به کل عوض شدی...
شدی یه آدم دیگه کسی که ذاتش عوض شده!
فکر میکنی پیتزا همیشه پیتزاس؟! نه اونم عوض میشه
حرفم اینه...
تو زندگیمون آدمهای زیادی سرراهمون قرار میگیرن بحث بد و خوب بودن نیست! اشتباه و درست بودنه!
اینکه یه آدم خوب ولی اشتباه، جلو راهت قرار بگیره میتونه ازت چیزی بسازه که هیچ وقت نبودی
چیزی که هستی و باید بپذیری حتی اگر خواستنی نباشه
اگه پیتزا هستی پیتزا بمون، حتی اگه بقیه دوست ندارن!
چند روزیِ آدما برام غریبه شدن، شمارش این روزها از دستم در رفته؛
نمیدونم آدما میدونن که منم میتونم دلخور بشم و ساعتها درمورد رفتارشون صحبت کنم؟ یا میتونم اونقدر دلگیر بشم که نخام حرف بزنم؟!
وای از دست آدمااا...
پ.ن: اونقدر از آدمها دلگیرم که شاید سالها سکوت کنم!
هشتگ بیخیال🙂
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمیگردد،
به فرصتهایی که مثل باد میآیند و میروند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،
به جوانی که رفت،
میانسالی که میرود،
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به پاییزی که رفت ،
زمستانی که دارد تمام میشود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی میگذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی میبارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی.
هر جور که باشی میگذرد،
روزها را دریاب...
مثل آهنگ خارجیایی که دوسشون داشتم اما معنیشونو نمیدونستم بودی برام، مثل وصلهی ناجور زندگی. آقاجون که هروقت با عزیز حرفش میشد میگفت: یه عمر گذشته اما هنوزم وصلهی ناجوری، هنوزم مثل همون روزایی و عوض نشدی...
نمیدونم اون روزا عزیز چجوری بود اما شبیه تو بود گمونم، دوس داشتنش قطع و وصل میشد، رفت و آمد داشت،
کم و زیاد داشت!
وصلهی ناجور بودی اما ناجور بودنتم قشنگ بود، میومدی بهم، قَدِت به قَدَم، وَزنِت به وَزنَم، رنگِ چشات به رنگِ چشام اما دنیات... دنیات، رنگ دنیای من نبود، من میگفتم آبی تو میگفتی سیاه، من میگفتم دیوونه بازی تو میگفتی عاقل بودن، هی من میگفتم، هی تو میگفتی. انقدر گفتم و گفتی تا یه روز که آقاجون با عزیز دعواش شده بود و با بغض نگام کرد، تنم لرزید، یهو گفت: جایی که فهمیدی یکی وصلهی ناجور زندگیته ول کن برو، آدمارو به امید عوض شدنشون نمیشه نگه داشت،
نمیشه چون نه عوض میشن و نه انصافه عوضشون کنی،
با هیچکس به امید عوض شدنش نمون باباجان، منو عزیزت وقتی ازدواج کردیم خیلی بهم میومدیم اما همه ظاهرمونو میدیدن، هیچکس نمیدونست از دلِ من تا دلِ عزیزت چقدر فاصلهست، فاصلهای که هیچوقت پر نشد! واسه من دیگه دیره این حرفا ولی تو که اول راهی، هرجا فهمیدی دل و دنیاتون دوره ول کن برو دختر، ول کن برو...
آقاجون راست میگفت، من نمیتونستم عوضت کنم تا بشی وصلهی جور زندگیم، نمیتونستم چون دنیات به دنیام نمیومد، چون کنار هم بودن آدمایی که دنیاشون مثل هم نیست، زندگیشونو پشتهالهای از غم حبس میکنه...
حالا میفهمم
گاهی واقعأ دوست داشتن کافی نیست،
به چیز بیشتری نیازه،
چیزی به اسم هم دنیا بودن...
شاید اشکال کار اینجاست که ما از برخی جملات فهم مشترکی نداریم!
همیشه گفتم،
"همه خوبن مگه اینکه خلافش ثابت بشه!"
و اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم خلافش خیلی وقتا ثابت شده،
ولی من همیشه ترجیح داده ام که باور نکنم
ترجیح داده ام فراموش کنم
نه که آدم فراموشکاری باشم،
اصلا!
و نه حتی از روی سادگی و یا به قولی بعضی حماقت!
نه به این دلیل که به آن انسانها احتیاج دارم
نه به این دلیل که برایم عزیز بوده اند
و نه به این دلیل که لایق مهربانی اند،
-که حتی به نظر من آدمهایی که در زندگی سعی میکنند به روحت زخم بزنند بیشتر از هرچیزی لایق دلسوزی و ترحم اند تا مهربانی یا حتی خشم!_
فقط یک دلیل وجود دارد که میتواند در بدترین شرایط مرا مجاب کند بدی دیگران را نادیده بگیرم یا از رفتارهای عجیبشان خیلی هم شگفت زده نشوم،
و آن ارزشیست که من برای آرامشم قائلم...
"همه خوبن مگه اینکه خلافش ثابت بشه"
چون هیچ انسان عاقلی بخاطر ترس از بدی عدهای قلیل خودش را از دریای محبت انسانهای اصیل محروم نمیکند...
اینقدر با صدای بلند زندگی نکنید
تاریخ و سکوت !عزیز میگفت:
برای در کنارِ هم موندن باید خیلی چیزارو بخشید،
خیلی حرفارو نشنیده گرفت،
از خیلی کارها عبور کرد...
برای در کنار هم موندن باید بخشندهترین و قویترین بود؛ نه زیباترین و باهوشترین...
آدما وقتی میتونن مدتهای طولانی کنارِ هم بمونن که یاد بگیرن چطور باهم کنار بیان!
اگه گاهی تو حالِ خوب هم شریک نمیشن، دستی هم به حالِ بدِ هم نکشن!
هیچ حالِ بدی موندگار نمیمونه همونطور که حالِ خوب هم، همیشگی نیست...!
عزیز میگفت:
اول از هر چیزی برای در کنار هم موندن باید یاد بگیری چطور میشه با کوچیکترین چیزها، از زندگی لذت برد، خندید و شاد بود...
"چه ساده است که این حقایق را به یاد بیاوریم و درنتیجه به خانه بازگردیم:
من افکارم،
احساساتم،
حواس پنجگانهام،
و تجربیاتم نیستم.
من محتوای زندگیام نیستم.
من خودِ زندگی هستم...
من فضایی هستم که در آن همهچیز اتفاق میفتد.
من آگاهیام.
من لحظه حالم.
من هستم."
#اکهارت_تله
شايد دير شود !
به هر دليلِ ندانمی!
شايد، همين حالا كه يادش در تو میوزد، دارد دير میشود...
از كجا معلوم، شايد قرارِ خدا به بردن آنهاييست كه زيادی دلواپسشان میشويم!
شايد خدا دارد نگرانیها را كم میكند!
اما سهم ما چيست؟
شايد پرسيدنها و ديدنها و دوست داشتنها، شايد ما بايد خيالِ خدا را راحت كنيم كه جايی برای نگرانی نيست...
ما اينجا حواسمان به هم هست!
تو سايه كن تا ما در آن نفسی تازه كنيم...
نميدانم شايد !
الهی نگران كسی نشوی ، نشوم، نشويم!
تعداد صفحات : 0